تمام ساعتهای روزمو کارم پر کرده. روزای اول می ترسیدم از پسش برنیام. گفتم کار کردن تا این ساعت بدون هیچ استراحتی یعنی خستگی. یعنی زندگی بدون تفریح.ولی حالا می بینم انگار این بهترین اتفاقیه که میشد بیفته !
همون ساعتی که صرف رفتن و برگشتن میشه به اندازه کافی می تونه فکرمو پر از خاطره هایی بکنه که دارم ازشون فرار می کنم و چند روزه دیگه میشه یک سال که...
شاید اوایل به زبون می گفتم این تنهاییو ترجیح میدم ولی حالا واقعا خودم دارم به این باور رسیدم.اینجوری همه چی آرومه.
حتی تصور یه هیجان اذیتم می کنه. . .
خلاصه که الان زندگیم فقط داره توی کار خلاصه میشه و کار و کار
صبح داشتم به این فکر میکردم که یه سری کلمه ها درست مثل یه سری بوها درست مثل یک سری صدا ها خاطره هایی را زنده می کنن.
اینا اتفاق می افته هرچقدرم ازشون فرار کنی ...
کلمه هایی مثل ریحون بنفش و بوهایی مثل بوی عطر تو...
سلام
فکر میکنم که داری از یه جدایی حرف میزنی یه جدایی که داره یه سال میشه . میدونم خیلی سخته من تجربه اش رو دارم. ولی میدونی باید باهاش کنار بیایی اگه فقط خودت رو توی کار غرق کنی بعد از یه مدتی افسرده میشی گاهی به خودت یه زنگ تفریح بده یه زنگ تفریح که هیچ خاطره ایی برات نداشته باشه. یه جایی که با اون آدم نبودی یه کاری که تازه باشه بهت روحیه بدی میدونی افسردگی خیلی چیزه بدیه من الان دارم دارو مصرف میکنم که از افسردگی بیرون بیام حالم خوش نیست و زندگی جالبی ندارم ولی دارم سعی خودم رو میکنم.
البته خودت حتما حتما بهتر میدونی که چه کاری برات بهتره ولی فقط خواستم که تجربه ام رو بهت بگم.
مراقب خودت باش. میبوسمت .
سلام نازلی جان
مرسی از مهربونیات.
همه اینایی که میگی را سعی کردم انجام بدم ولی تنها مشغولیتی که کمتر منو به فکر میبره کاره .
سعی می کنم اینجا فراموش کنم توی کار
امیدوارم تو هم هر چه زودتر به روزای خوبت برگردی دوست عزیزم
بازم واسه حرفات ممنونم گلم