31-


من خود به چشم خویشتن 



دیدم که جانم میرود



.........

30-

توی ازدحام کاری این روزها، سالگردی هم گذشت ...

فکر نکن یادم نبود!

مدتها بود برای رسیدن و گذشتنش روزشماری میکردم

گذشت 

یکسال گذشت

نمیتونم آرزویی برات داشته باشم

فقط محض یادآوری، واسه خودم نوشتم


...


و باز هم حرفهایی که با ... نوشته میشه...

29-


باز شنیدن  بوی عطر تو 


 باز کلافگی و عصبی شدن


 باز ی دل گرفته


 باز ...

28-

دلم میگیره از خودم وقتی تمام آدما را با تو مقایسه می کنم

....

27-

دستم خورده به میزو طبق معمول با ی ضربه کوچیک کبود شده. کبودیش هر روزم به جای اینکه کمتر بشه انگاری بیشتر میشه!!

همین دیگه فقط توی اوج کاری که همه اش با کامپیوتر کار دارم هر بار که به برگه کنار دستیم نگاه می کنم واسه چک کردن این عدد و رقما چشمم می افته به سیاهیه روی دست چپمو دلم یه جوری میشه

دیگه اینکه به جز اعصاب خوردی های کار ، خبر خاص دیگری نمی باشد

26-

تولدت...

25-

هنوز بدنم داره میلرزه..

خدایا واسه چی از میون  این همه روز، این همه ساعت، این همه....

توی این ساعت و این لحظه باید این آدم دقیقا جایی باشه که من بعد از هرگز رفتم...

24-

می ترسم...

که ببینمت! که ببینیم!...

که ازت خبری بگیرم! که ازم خبری بگیری!...

سعی کردم تمام راههایی که ممکنه بهت برسه(بهم برسه) را از بین بردم، آخریش هم امروز صبح  بود...

به خود خدا هم گفتم، حاضر نیستم حتی موقع حساب کتاب هم ببینمش. خودش از طرف من وکیله.... خودش بپرسه ، خودش جواب بگیره و اگه صلاحه ... حکم بده....