خوب راستش دیروز روز زیاد خوبی نبود. البته تا دم دمای غروب...
نشسته بودم اینجا و داشتم یه آپ جدید می نوشتم و اینقدر که حال روحیم خراب بود اشکام تند تند میومد و منم چون میدونستم کسی سراغ میز من نمیاد راحت می نوشتم و گریه و ...
یکی از بچه ها که اومد طرف میز من....
خلاصه از اونا اصرار که آخه چی شده بهار ... و از من انکار که چیزی نیست...
یه دوست خوب بعد از مدتها نشست و باهام هم صحبت شد. بالاخره تونستم با یه دوست بزرگتر از خودم حرف بزنم. این مدت کوتاهی که همکار شدیم نمیدونم چرا اینقدر راحت تونستم باهاش درد دل کنم. یه جورایی مثل خودمه توی گوش دادن به درد دل آدما. و بعد از مدتها یکیه که از خودم بزرگتره.
بعد از شنیدن حرفاش و یه کم گریه و درد دل کلی آرومتر شدم . بعدشم که رفتم خرید . بعد از دو ماه!! فقط خانوما میتونن بفهمن که خرید چه حس خوبی به آدم میده. کلی انرژی
یه مانتو و کیف و یه کمی خرت و چرت گرفتم و راضی و خوشحال برگشتم خونه. دیگه اصلا فکرای عصر توی سرم نبود
دلم طاقت نیاورد و شب به پریسا اس ام اس دادم و ازش به خاطر بعدازظهر تشکر کردم
راستش توی جواب اس ام اسم یه متنی فرستاد که با اینکه تکراری بود ولی واقعا حس خوبی بهم داد:
وقتی خدا داشت بدرقه ام میکرد، بهم گفت:
جایی که میری مردمی داره که می شکننت، نکنه غصه بخوریمن همه جا با تو هستم ،تنها نیستی ... تو کوله بارت عشق میذارم که بگذری،؛قلب میذارم که جا بدی، اشک میذارم که همراهیت کنه، و مرگ که بدونی برمیگردی پیشم
جمله اولش اشکمو درآورد ولی خیلی قشنگ بود.
پ.ن1 : مرسی از دوستای خوبی که توی پست قبل کامنت گذاشتن.
پ.ن2 : نازلی عزیزم دیگه سعی می کنم خوب باشم و نگرانت نکنم :)
خب داشتم می رفتم دیدم آپی دلم نیومد کامنت نزارم واست بهار آبجی : خوشحالم از خوشحالی شما
(امان از خرید شماهااااااااا)
روز و عصرو شبت بخیر بهار آبجی
خوب شما اقایون به ی چیزایی دلخوشید ما خانوما به ی چیزای دیگه
روز و شب شما هم بخیر
سلام بهار خانومی! نازنینم همه نوشته هامو میخونه... چطو مگه؟
آفایون هرچی رو دوست داشته باشن، اما به پای خرید شماها نمی رسه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(خنده ی شدید)
خوب آخه ی جوری گفتی من فکر کردم مثلا جایی بیرون از اینجا میخونه
خوب خرید خانوما که خاص هست ولی خیلی کارای آقایونم دست کمی از ما نداره ها!!!!!!!!!!!
باشه قبوله! راستی ساکن تهران هستید؟
می خواستم صرفا بدونم همین! ببخشین اگه بی ادبی شد.
من یکم بیش از حد صمیمی هستم
نه این چه حرفیه. فقط پرسیدم چطور. همین
آبجی بهار وقت نمودی سری به ما بزن خوشحال بشویم!
چشم الام میام
خب نگفتی کجایی حالا؟ اگه میخوای بیا وبم و بگو
زیر آسمون خدا... مگه فرقی داره کجا باشه؟
هیچ فرقی نمیکنه.... خدا همرات باشه همیشه!!
مرسی... شما هم همیشه خوب و خوش باشید
عزیزم بهار عزیزم
چقدر خوشحالم کردی با این پست چقدر خوبه که بالاخره با یکی حرف زدی و دلت رو سبک کردی عزیزم.
خوشحالم که رفتی خرید و برای خودت یه فرصت درست کردی یه انگیزه و با چیزهای کوچیک احساس خوشبختی کردی خوشحالم به خدا از بس که وبلاگهای غصه دار خوندم دلم گرفت.
بعد از مدتها امید رو توی نوشته هات دیدم دلم باز شد.
مراقب خودت باش عزیز دلم .
نازلی عزیزم مرسی واسه مهربونیات
گلم خیلی از اون روزای قبل بهترم و خیلی دارم تلاش می کنم به اون روزا برنگردم....