گاهی که هیشکی توی دنیا نیست باهاش بتونی حرف بزنی...
از این زندگی خالی
منو ببر به اون روزی
که تو اسممو پرسیدی ...
به روزی که منو دیدی ...
به پله های خاموشی که با من روبرو میشی
...
یه جور زل بزن انگاری نمیشه چشم برداری
منو ببر به دنیامو
به اون دستا که میخامو
به اون شبا که خندونم...
حالا که داره یه آدم جدید میاد نمی تونم مقایسه اش نکنم
تو با همه فرق داشتی...
بغض گلومو می گیره و فکر می کنم هرگز نتونم کسی رو جای تو ، توی قلبم بیارم...
محبتاش برام مسخره است. گاهی چندش آور...ولی باید قبول کنم ...
دنبال چیزی بگردی که نیست. مسخره است میدونم...
از دست خودم خسته شدم