26-

تولدت...

25-

هنوز بدنم داره میلرزه..

خدایا واسه چی از میون  این همه روز، این همه ساعت، این همه....

توی این ساعت و این لحظه باید این آدم دقیقا جایی باشه که من بعد از هرگز رفتم...

24-

می ترسم...

که ببینمت! که ببینیم!...

که ازت خبری بگیرم! که ازم خبری بگیری!...

سعی کردم تمام راههایی که ممکنه بهت برسه(بهم برسه) را از بین بردم، آخریش هم امروز صبح  بود...

به خود خدا هم گفتم، حاضر نیستم حتی موقع حساب کتاب هم ببینمش. خودش از طرف من وکیله.... خودش بپرسه ، خودش جواب بگیره و اگه صلاحه ... حکم بده....


23-

از کسی که صادق نیست، قول صداقت مگیر...


 چون این بار با خیال باورت بر صداقتش،


 به تو صادقانه دروغ می گوید!!!! 

-

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

-

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

22-


حفره های خالی... اسمشون چیه؟ خلاء یا جای خالی یا نبودن...


گاهی جای نبودن ها درد می گیره...


.............


گاهی ها میشن همیشه


و درد مزمنی که می ترسی التیام پیدا کنه...می ترسی....

21-

اینکه آدمها تاریخ انقضا دارند و روابط هم چیز تازه ای نیست.

اینکه یاد بگیرم به ناپایدارها  دل نبندیم هم حرف تازه ای نیست.

ولی گاهی تاریخ انقضایی زودتر از آنچه تصور می شد می رسد.آنوقت است که باید شک کرد. به چیزی در حرفا، روابط یا حتی به خود آن آدم مقابل و هدفی که داشته از این حرف این رابطه ، این ...

ولی تا رسیدن به روزی که یاد بگیریم هیچ چیز پایدار نیست، زمان بسیاری راه پیش رو داریم...


شاید هرگز یاد نگیریم چون همیشه امیدی هست برای نرسیدن این تاریخ...

20-

اون روبروم داره ....پرواز می کنه.....


می بینمش هنوز.....


 از پشت پنجره... 


هی دست تکون میدم ...


هی داد می زنم ...


اون سنگدل..


 ولی ....


هم کور ه ... هم کر ه ....



قرار بود دوباره اینجوری ننوسیم ولی این مال چند روز پیشه که فرصت نکردم اینجا بنویسم

...


19-

خوب راستش دیروز روز زیاد خوبی نبود. البته تا دم دمای غروب...

نشسته بودم اینجا و داشتم یه آپ جدید می نوشتم و اینقدر که حال روحیم خراب بود اشکام تند تند میومد و منم چون میدونستم کسی سراغ میز من نمیاد راحت می نوشتم و گریه و ...

یکی از بچه ها که اومد طرف میز من....

خلاصه از اونا اصرار که آخه چی شده بهار ...  و از من انکار که چیزی نیست...

یه دوست خوب بعد از مدتها نشست و باهام  هم صحبت شد. بالاخره تونستم با یه دوست بزرگتر از خودم حرف بزنم. این مدت کوتاهی که همکار شدیم نمیدونم چرا اینقدر راحت تونستم باهاش درد دل کنم. یه جورایی مثل خودمه توی گوش دادن به درد دل آدما. و بعد از مدتها یکیه که از خودم بزرگتره.

بعد از شنیدن حرفاش و یه کم گریه و درد دل کلی آرومتر شدم . بعدشم که رفتم خرید . بعد از دو ماه!! فقط خانوما میتونن بفهمن که خرید چه حس خوبی به آدم میده. کلی انرژی 


یه مانتو و کیف و یه کمی خرت و چرت گرفتم و راضی و خوشحال برگشتم خونه. دیگه اصلا فکرای عصر توی سرم نبود

دلم طاقت نیاورد و شب به پریسا اس ام اس دادم و ازش به خاطر بعدازظهر تشکر کردم

راستش توی جواب اس ام اسم یه متنی فرستاد که با اینکه تکراری بود ولی واقعا حس خوبی بهم داد:


وقتی خدا داشت بدرقه ام میکرد، بهم گفت:

جایی که میری مردمی داره که می شکننت، نکنه غصه بخوریمن همه جا با تو هستم ،تنها نیستی ... تو کوله بارت عشق میذارم که بگذری،؛قلب میذارم که جا بدی، اشک میذارم که همراهیت کنه، و مرگ که بدونی برمیگردی پیشم




جمله اولش اشکمو درآورد ولی خیلی قشنگ بود.




پ.ن1 : مرسی از دوستای خوبی که توی پست قبل کامنت گذاشتن.

پ.ن2 : نازلی عزیزم دیگه سعی می کنم خوب باشم و نگرانت نکنم :)