یه جای خالی هست اینجا
خیلی وقته
هیچی و هیشکی هم پرش نمی کنه
یه بار توی یه برنامه تلویزیونی یه نوشته خوند. مال خیلی سال پیشه. نوشته مال یه مرد بود . آخرش یادمه که دندونپزشک شد. قصه اینجوری بود ه همیشه دنبال یه چیزی بود. شاید یه حسی. نمیدونم تا آخر قصه هم نفهمیدم چی بود . اون گفت که اونو پیدا نکرده. نه توی چشمای دوستاش. نه سر سفره عقد توی چشمای همسرش. نه بعدها توی چشمای هیچکدوم از مریضاش و...
می ترسم.می ترسم منم هیچوقت به اون حس نرسم
هیچوقت...
صبح که در خونه را باز کردم دو تا کفتر چاهی روبروی در نشسته بودن روی زمین
خیلی ناز بودن حتی اومدم بیرون نترسیدن
خیلی حس خوبی بهم داد
توی ازدحام کاری این روزها، سالگردی هم گذشت ...
فکر نکن یادم نبود!
مدتها بود برای رسیدن و گذشتنش روزشماری میکردم
گذشت
یکسال گذشت
نمیتونم آرزویی برات داشته باشم
فقط محض یادآوری، واسه خودم نوشتم
...
و باز هم حرفهایی که با ... نوشته میشه...
دستم خورده به میزو طبق معمول با ی ضربه کوچیک کبود شده. کبودیش هر روزم به جای اینکه کمتر بشه انگاری بیشتر میشه!!
همین دیگه فقط توی اوج کاری که همه اش با کامپیوتر کار دارم هر بار که به برگه کنار دستیم نگاه می کنم واسه چک کردن این عدد و رقما چشمم می افته به سیاهیه روی دست چپمو دلم یه جوری میشه
دیگه اینکه به جز اعصاب خوردی های کار ، خبر خاص دیگری نمی باشد